چیزی در درونم قل قل کرده ، لابد ، که این همه امروز و این سری جدید کلاسهایم ، بچه ها دوست دارند خودشان را بهم بچسبانند . گولم می زنند ، مقعنه ام را در بیاورم و رنگ موهایم را ببینند . گولم می زنند که گوشم را نزدیک گوششان کنم و وقتی قد م ، اندازه آنها شد ، بوسه می زنند به لپم . یکی از آنها که اصلا حرف نمی زند و حتی در تلفن بازی امروز ، اول نمی شنید یا خودش را به نشنیدن می زد و دفعه دوم و سوم کلمه را برای خودش عوض می کرد و بالاخره بعد از چند دور تازه یاد گرفته بود که درست بشنود و گوشش را تیز کند و کلمه را درست به بغل دستی اش می گفت ، درست امروز جلسه چهارم این کلاس کمی زبانش باز شده بود و به قول بچه ها خجالتش را کنار گذاشته بود ، وقتی آمد کنارم که سازه اش- آدم فضایی- را نشانم بدهد ، آرام گفت دوستت دارم . و مانده بودم چه بگویم .هفته قبل هم یکی از پسرها چند بار آمد کنارم و بوسم کرد که هری دلم ریخت و دلم خواست دوستش بدارم .شاید چیزی در وجودم در حال تبلور است و من بی خبرم اما بچه ها آن را زودتر از من حس کرده اند .
برای همین هیچگاه بچه ام را مهد کودک نخواهم فرستاد . بچه ها دلشان آغوش گرم مادرشان را می خواهد نه مربی لگویشان را .
کاش بچه های من هم انقدر کوچو بودند...اصلا کاش خودم انقدر کوچک بودم...
تو مادر خوبی میشوی...اما زمانش کی میرسد¿
مهر تو را از میان همین صفحه های مجازی هم میتوان حس کرد دوست بدون امضای من...........
چقدر پری از مهر زنانه چقدر خوبی..................
حس مادرانه!
...
چقد حستو میفهمم :)
یه بار یکی از فنچ هام اومد و ناغافل از پشت بغلم کرد.. و من ک خشکم زده بود و نمی دونستم چیکار کنم :دی